فکری زیبا
Beautiful Mind
روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید. روزی با خود گفت: آه! اگر می توانستم ثروتمند شوم آن وقت می توانستم استراحت کنم. فرشته ای در آسمان پرسه می زد، صدایش را شنید و به او گفت: آرزویت اجابت باد. همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به او خدمت می کردند. حالا می توانست هر چقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد، آن وقت چیزی را دید که هرگز به عمرش ندیده بود: خورشید را. آهی کشید و گفت: آه! اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند. این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت: خواسته ات اجابت باد. اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد: ای کاش ابر بودم، ابر از خورشید هم نیرومندتر است. اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند. دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود میبرد. فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت: کاش میتوانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد میکند. فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود. یک شنبه 9 آذر 1393برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : قهار متولی طاهر درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند. کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟ درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد... روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست! یک شنبه 9 آذر 1393برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : قهار متولی طاهر هیچ وقت این دو جمله رو نگو : ازت متنفرم دیگه نمیخوام ببینمت هیچ وقت با این دو نفر همصحبت نشو : از خود متشکر وراج هیچ وقت دل این دو نفر رو نشکن : پدر مادر هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو: نمیتونم بد شانسم هیچ وقت این دو تا کارو نکن : دروغ غیبت هیچ وقت این دو تا جمله رو باور نکن : ادامه مطلب ... دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : قهار متولی طاهر یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم. دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا نخواهد موشک هوا کند... لازم است بدانید دکتر حسابی شاگرد انیشتین بوده و نظریه بی نهایت بودن ذرات را وی ارائه داده است... ایشان در لبنان، بیروت، فلسطین، مسلط به پنج زبان زنده دنیا بوده و مرد اول علمی جهان دارنده جایزه نوبل میباشد؛ شاید نه، حتما سخت کوش ترین دانشمند جهان میباشد که حتی در بستر بیماری نیز به سوی گشودن دروازه های علم بوده است. اگر هر شاخه علمی را یک شهر در نظر بگیریم به راحتی میتوان گفت که ایشان جهانگرد سرزمین علم میباشد. قسمت عظیمی از کره ماه رو به نام ایران و نه به نام خودش خریداری کرد و پرچم ایران را در ماه هم برافراشت. دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:, :: 22:19 :: نويسنده : قهار متولی طاهر مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیبا ترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند . مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت، ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند، قلب او با قدرت تمام میتپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشههایی دندانه دندانه در قلب او دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او مینگریستند و با خود فکر میکردند این پیر مرد چطور ادعا میکند که قلب زیبا تری دارد . مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی میکنی... قلبت را با قلب من مقاسیه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر میرسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمیکنم. میدانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من محبتم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کردم و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکهها مثل هم نبوده اند، گوشههایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند. قسمتی از قلبم را به کسانی بخشیده ام، اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند، اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. حالا میبینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد . پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمیخود را جای زخم مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود. شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : قهار متولی طاهر روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید : من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم . یک اینکه می گوید : خداوند دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت . استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست ! بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه. بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت . پنج شنبه 24 مهر 1393برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : قهار متولی طاهر یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم. خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه. او از خوبان درگاه ماست. حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه، حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسید، جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد. فورا نشست، بیلش رو هم گذاشت جلوی روش؛ گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم. حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده ، رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه ، میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه؟ گفت: نه. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم. دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : قهار متولی طاهر کشیش اینطور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی میکردیم، اون کاملاً منو شکست میداد و در پایان بازی، صاحب همهچی بود؛ جادهی عریض، پارک و... هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند میزد و میگفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد میگیری.» یه سال تابستون خونوادهی جدیدی به خونهی مجاور ما نقل مکان کردند؛ اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی منوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی میکردیم و من واقعاً پیشرفت کردم! از اونجا که میدونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجانزده بودم! وقتی مادربزرگم اومد، من دویدم توی خونه، پریدم توی بغلش و گفتم: میخوای منوپولی بازی کنیم؟ هرگز برقی رو که در چشماش درخشید، فراموش نمیکنم. بنابراین من تختهی بازی رو پهن کردم و ما شروع به بازی کردیم. اما این بار من آماده بودم. در پایان بازی، من اونو شکست دادم و صاحب همهچی شدم! اون روز، بزرگترین روز زندگی من بود! این بار در پایان بازی، مادربزرگم لبخندی زد و گفت: جان، حالا که تو میدونی چطور منوپولی بازی کنی، بذار درسی از زندگی بهت بدم. همهچی برمیگرده توی جعبه. من پرسیدم: چی؟ هر چیزی که تو خریدی، هر چیزی که اندوختی و جمع کردی، در پایان بازی همگی برمیگرده توی جعبه. کشیش از جمعیت پرسید: آیا این موضوع در زندگی هم صدق نمیکنه؟ مهم نیست شما چقدر برای پول و شهرت و قدرت و موقعیت تلاش میکنین، چرا که وقتی زندگی به پایان رسید، همهچی برمیگرده توی جعبه. کشیش مکثی کرد، چند قدم به طرف گروه عبادتکنندگان رفت و با صدایی آرام و ملایم ادامه داد: تنها چیزی که شما باید اونو حفظ کنین، روحتونه. در اونجاست که شما کسانی رو که دوستشون دارین و شما رو دوست دارن، نگه میدارین...
منوپولی که در ایران به نام ایروپولی و روپولی هم شناخته میشود، نام یک بازی است که در آن تلاش بازیکنها برای در دست گرفتن انحصاری خانههای خاص در زمین بازی است و شما باید در حالی که پول دارید دیگران را ورشکست کنید، بازی با تاس و صفحه و متعلقات (اسناد، کارت ها، مهره ها، هتل ها، خانه ها و...) انجام میشود. كتاب عذرخواهي يك دقيقهاي از کن بلانچارد یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : قهار متولی طاهر بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه میرفت؛ در ساحل مینشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را میشست. اگر بیکار بود همانجا مینشست و مثل بچه ها گِل بازی میکرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه میساخت. جلوی خانه باغچهایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد، به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه میسازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت میسازم. همسر هارون که میدانست بهلول شوخی میکند، گفت: آن را میفروشی؟! بهلول گفت: میفروشم. زبیده خاتون پرسید: قیمت آن چند دینار است؟ بهلول جواب داد: صد دینار. زبیده خاتون گفت: من آن را میخرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد مینویسم و به تو میدهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد، در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود؛ گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند، زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند، یکی از کنیزها، ورقی طلاییرنگ به زبیده خاتون داد و گفت: این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریدهای! وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد؛ وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: یکی از همان بهشتهایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش! بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمیفروشم. هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری میخواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی، نمیفروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟! بهلول گفت: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو میدانی و میخواهی بخری، من به تو نمیفروشم! یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, :: 20:35 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم
چو در دست است روزی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم دو شنبه 10 شهريور 1393برچسب:, :: 22:3 :: نويسنده : قهار متولی طاهر دانشجویی پس از آنکه در درس منطق نمره نیاورد، به استادش پیغام زد که: استاد، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟ استاد در جواب گفت: بله حتما، در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم. دانشجو در ادامه نوشت: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم. اگر جواب صحیح دادید، من نمره ام را قبول می کنم. در غیر اینصورت، از شما می خواهم به من نمره ی قبولی بدهید. استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست، و نه قانونی است و نه منطقی؟ استاد پس از تامل طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره ی قبولی درس را به دانشجو بدهد . بعد از مدتی، استاد با شاگردش تلفنی تماس گرفت و جواب سوال را پرسید و شاگرد بلافاصله جواب داد: استاد شما 63 سال دارید و با یک خانم 30 ساله ازدواج کرده اید که البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یک معشوق 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست؛ و این حقیقت که شما به معشوق همسرتان نمره ی قبولی دادید در صورتی که باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی. دو شنبه 10 شهريور 1393برچسب:, :: 21:57 :: نويسنده : قهار متولی طاهر روزی، روبرت دوونسنزو، گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی، لبخند بر لب، مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت، مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست. دوونسنزو تحت تاثیر حرف های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود، و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم. یک هفته پس از این واقعه، دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که، یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید؟ می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است، او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده؛ او شما را فریب داده دوست عزیز. دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟ بله کاملا همینطور است. دو ونسزو می گوید : در این هفته، ای بهترین خبری است که شنیدم. جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : قهار متولی طاهر آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن">خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن
نويسندگان
|
||||||||||||||||
![]() |