فکری زیبا
Beautiful Mind
وقتی که شهامتِ قدرتمند بودن را پیدا میکنم تا بتوانم از تواناییها و استعدادهایم برای تحققِ چشماندازم استفاده کنم، ترسِ من رفته رفته بیاهمیتتر میشود. پنج شنبه 8 ارديبهشت 1401برچسب:, :: 20:56 :: نويسنده : قهار متولی طاهر یک فرد موفق کسی است که میتواند با آجرهایی که دیگران به سمت او پرتاب کردهاند، پایه و اساس محکمی برای خود بنا کند. پنج شنبه 8 ارديبهشت 1401برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : قهار متولی طاهر اطراف خودتان را تنها با افرادی پر کنید که قصد دارند شما را بالاتر ببرند. دو شنبه 5 ارديبهشت 1401برچسب:, :: 14:35 :: نويسنده : قهار متولی طاهر کسی که به تمرین های بدنی می پردازد به هیچ دارویی نیاز ندارد، درمان او در جنبش و حرکت است. جمعه 6 مرداد 1396برچسب:, :: 23:3 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
اگر سزاوار آن است که دوست با زجر زندگیات آشنا شود، بگذار تا با مد آن نیز آشنا گردد، زیرا چه امیدی است به دوستی که میخواهی در کنارش باشی، تنها برای ساعات و یا قلمرو مشخصی؟ پنج شنبه 17 فروردين 1396برچسب:, :: 21:24 :: نويسنده : قهار متولی طاهر اگر می گویند ذکر کنید ، منظور این نیست که یک تسبیح دستمون بگیریم و بگوییم: یا الله ، یا رحمان ، یا رحیم و ... ،اسم ببریم! اینها ذکر نیست. ذکر اینست که او در کل زندگی ما حضور داشته باشه. اگر یک اسم خدا جمیل است، پس باید در معماریمان باشد، توی رفتارهایمان باشد، تو لباسمون باشد تو ظاهر و باطنمون باید باشد، تو صحبت کردنمون باید باشد. کو جمیل!؟ که تو می گویی من ذاکرم! هر کس ذاکر نباشد به اسماء الله زندگیش سخت می شود، معیشتش تنگ می شود . پنج شنبه 17 فروردين 1396برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
مشکل فرصتیست تا چیزی مسی در وجودت را به طلای ناب تبدیل کنی . پنج شنبه 17 فروردين 1396برچسب:, :: 21:17 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
چیزی که دانش می آراید راستی است. دو شنبه 26 مهر 1395برچسب:, :: 21:36 :: نويسنده : قهار متولی طاهر خواب میبینم در یک شوخی احمقانه زندگی میکنم، این بار با یک آمریکایی و سوئدی. آمریکایی گاو میچراند و سوئدی آپارتمان میسازد و من چَپَری، دور کلبهام. قصد من ساختن پرچینیست، بلندتر از یک آسمان خراش، اما مصالحام کافی نیست و به همین خاطر یواشیواش دل و رودهی کلبهام را درمیآورم. باران شروع میکند به باریدن، بارانیِ سیاهم را میپوشم، تونلی زیر پرچین میکَنَم و میروم به دیدن آمریکایی که در باران آواز میخواند، ما همدیگر را میشناسیم؛ معلوم میشود که او نه از من، نه از کلبهام و نه از پرچینام خبر نداشته است. برای آمریکایی از هنر آمریکایی تعریف میکنم: توماس سولی، ویلیام مریت چاس، جِئورج بلووز، بِنِت نیومن، آدرا راینهارت، جئورج سگال، سائول استاینبرگ... آمریکایی به فکر فرو میرود و تصمیم میگیرد پولی بابت آموزشام بپردازد؛ مانعش میشوم و میگویم ابداً حرفی از پول نزنید. به آمریکایی حالی میکنم که یک پیش خدمت از آشنایانم همیشه چند دلاری کمکم میکند، به او میگویم در اِزای حقوق ماهانهام میتوانم 30 دلار خرید کنم. آمریکایی از من میپرسد چند سال در آمریکا زندگی کردهام؛ جواب میدهم هیچوقت در آمریکا نبودهام و ظاهراً هرگز هم در آنجا نخواهم بود، چون رؤیای من گذراندنِ مرخصی زمستانی در بلغارستان است. سوئدی روی پاشنهی پاها به من نزدیک میشود. میخواهد بداند اگر دیر وقت ظهر بین ساعت 10/17 و 45/17، توی شوخیمان گشتی بزند، مزاحم آزادیمان نخواهد شد. همزمان استکهلم میخواهد بداند، مرد سوئدی در مورد قانون آمادهی تصویب برای ماهیهای طلایی چه فکری کرده است: باید آکواریومهای با ابعاد 40×50×90 سانتیمتر قدغن شوند یا نه. برای آمریکایی و سوئدی تعریف میکنم یکی از نگهبانان دریای اِشتو را میشناسم که همیشه میتواند ماهیگیری کند، حتی در فصل ممنوعیت صید. از طرفی سعی میکنم نشان بدهم خودم از آن آدمها نیستم، از طرفی دیگر اشاره میکنم که از صحبتهای سیاسی برحذر باشند و برای اینکه آنها را پاک از موضوع پرت کنم، توضیح میدهم که یک قصاب را هم میشناسم و میتواند هر موقع روز گوشت بفروشد. یا نمیفهمند چه میگویم یا اینکه خود را به نفهمی میزنند. میگویم، اوهو، نگاه کنید، آنجا چه پرندهای پرواز میکند، بالا سرشان را نگاه میکنند، لگدی به ماتحت هر کدامشان میزنم و پوزخندزنان به پشت پرچین خودم برمیگردم. بعد از این خوابم حسابی لَجَم میگیرد. چرا آمریکایی توی باران آواز میخواند و منی که بیشتر از او از هنر آمریکایی میدانم، با ترس و لرز از زیر بارانی سیاهم به او خیره میشوم؟ چرا سوئدییی که از بردگی، ترور یا زور هیچ اطلاعی ندارد، بیشتر از من قدر آزادی را میداند؟ چرا من فرهیختگی دارم، و این آدمها فرهنگ؟ چرا من در چنین شوخی احمقانهای زندگی میکنم؟ چرا رؤیای من هیچ ارتباطی با خودم ندارد؟ واقعاً که اینطوری نمیشود تحمل کرد؟ دوباره بنا میکنم به خوابیدن... كتاب چهل و سه داستان عاشقانه از ایوان کولهکوف یک شنبه 14 شهريور 1395برچسب:, :: 23:32 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
بزرگترین خوشحالی من در زندگی : هوش و استعداد جوانان ایرانی است. جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 10:56 :: نويسنده : قهار متولی طاهر آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا : اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است اگر کم کار کند، میگویند تنبل است اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند اگر جمع گرا باشد، میگویند بخیل است اگر ساکت و خاموش باشد میگویند لال است اگر زبانآوری کند، میگویند ورّاج و پرگوست ... اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگویند ریاکاراست و اگر نکند میگویند کافراست و بیدین ... لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کردو جز از خداوند نباید ازکسی ترسید. پس آنچه باشید که دوست دارید. شاد باشید ؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود. جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:, :: 10:51 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
آدم ماديگرا جادهاي احساسش، کم رفت و آمد است . چهار شنبه 26 اسفند 1394برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : قهار متولی طاهر روزی محمد علی پاشا، حاکم مصر، از کوچه ای عبور می کرد؛ در سر راه خویش، پسر بچه نُه ساله ای را دید، به او گفت: سواد داری یا نه؟ پسرک جواب داد: قرآن را خوانده ام و تا سوره انا فتحنا راحفظ کرده ام. پاشا از این پسر خوشش آمد و یک دینار طلا به او بخشید. پسرک، سکه را بوسید و پس داد و گفت: از قبول این معذورم. پاشا با تعجب پرسید: چرا؟ طفل گفت: پدرم سخت مرا تنبیه خواهد کرد زیرا می پرسد که این سکه طلا را از کجا آورده ای؟ اگر من بگویم که سلطان پاشا به من لطف کرده، می گوید که دروغ می گویی چون لطف و بخشش سلطان از هزار دینار کمتر نیست. پاشا از هوش و زکاوت او متعجب گردید و پدر پسرک را خواست و مخارج تحصیل کودک را تأمین کرد. سه شنبه 25 اسفند 1394برچسب:, :: 23:48 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
انسانها معمولا ما را تشویق می کنند که به بهای از دست دادن کنجکاوی، احتیاط را بر گزینیم و به قیمت از دست دادن ماجراجویی ، به امنیت متوسل شویم، از مجهولات بپرهیزیم و پا به وادی ناشناخته ها نگذاریم. ولی به این حقیقت توجه کنیم که زندگی که در آن لذت کشف کردن نباشد، حتما طعمی امتحان شده دارد و تکراریست...بروید و عالمهای ناشناخته را در وادی علم، هنر و موسیقی کشف کنید و لذت ببرید . دو شنبه 12 بهمن 1394برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
کسی که بینایی را خلق کرده است، یقینا بیناست . یک کور نمی تواند بینایی را خلق کند. پس او تو را می بیند، از او کمک بخواه. دو شنبه 12 بهمن 1394برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : قهار متولی طاهر سلطان محمود غزنوی شبی هر چه کرد خوابش نبرد. غلامان را گفت: حکما به کسی ظلم شده او را بیابید. پس از کمی جستجو غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد. خود برخاست و با جامه مبدل بیرون شد. در پشت قصر و در کنار حرمسرا ناله ای شنید که خدایا ! محمود اینک با ندیمان خود در حرمسرا نشسته و نزدیکی قصرش اینچنین ستم می شود. سلطان گفت: چه می گویی؟ اینک من محمودم و از پی تو آمده ام . بگو قصه چیست؟ آن مرد گفت: یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم شب ها به خانه من می آید و به زور زن مرا مورد آزار و اذیت خود قرار می دهد. سلطان گفت : اکنون کجاست؟ جواب داد: شاید رفته باشد. شاه گفت: هر وقت آمد مرا خبر کن و او را به پاسبان قصر معرفی کرد و گفت: هر زمان این مرد مرا خواست به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم. شب بعد باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت. مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت. سلطان محمود با شمشیر برهنه به راه افتاد. در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید دستور داد چراغ را خاموش نگاه دارید. آنگاه آن ظالم را با شمشیر کشت. پس از آن دستور داد تا چراغ بیفروزند و در صورت کشته نگریست. پس دردم سر به سجده نهاد. آنگاه صاحبخانه را گفت: قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . عرض کرد: سلطانی چون تو چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کرد؟ سلطان گفت: هر چه هست بیاور. مرد تکه ای نان آورد و سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید. سلطان محمود گفت: آن شب که از قصه تو آگاه شدم با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من کسی جرات این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم . گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری مانع اجرای عدالت نشود. چراغ که روشن شد نگاه کردم دیدم بیگانه است سجده شکر گذاشتم. اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در ملک خود اطلاع یافتم با پروردگار خود عهد بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. اکنون از آن ساعت تا حال چیزی نخورده ام. چهار شنبه 7 بهمن 1394برچسب:, :: 22:58 :: نويسنده : قهار متولی طاهر روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد... تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست... چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:, :: 19:57 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
چهار اصل پیشرفت: مردانگی، عدالت، شرم و عشق است. شنبه 28 آذر 1394برچسب:, :: 22:28 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
زندگی، یعنی پژوهش، و فهمیدن چیزی جدید. شنبه 28 آذر 1394برچسب:, :: 22:27 :: نويسنده : قهار متولی طاهر مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت: ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟ او پاسخ داد: بله خدمتکار پرسید: آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟ ارباب دوباره پاسخ داد: بله خدمتکار گفت: پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟ به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود... جی پی واسوانی شنبه 28 آذر 1394برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : قهار متولی طاهر مردی روستایی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند، لباس پوشید و راهی خانه خدا شد؛ در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت، مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد، در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد، او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت، یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد، مرد چراغ به دست گفت: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او خیلی تشکر میکند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه میدهند، همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست میکند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند؛ مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری میکند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار میکند و مجدداً همان جواب را میشنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمیخواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند، مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح میدهد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و دوباره رهسپار مسجد شدید. خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتید، به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانوادهات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکدهتان را خواهد بخشید. بنابراین، من ترجیح دادم از سالم رسیدن شما به مسجد مطمئن شوم. چهار شنبه 20 آبان 1394برچسب:, :: 20:29 :: نويسنده : قهار متولی طاهر ملا دو زن داشت. روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟ ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زنها راضی نمیشدند و پرسش خود را تکرار میکردند. بالاخره زن جوانتر پرسید: اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام میکنی؟ ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت؛ بالاخره رو به زن قدیمیاش کرد و گفت: گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید. چهار شنبه 20 آبان 1394برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
گوش شنونده همیشه در جست و جوی سخن خردمندانه و حکیمانه است . دو شنبه 13 مهر 1394برچسب:, :: 20:51 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری. دو شنبه 13 مهر 1394برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : قهار متولی طاهر روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم! دو شنبه 13 مهر 1394برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
او شنوا (ي دعاي محتاجان) و دانا (به احوال بندگان) است. عنکبوت آیه ۶۰ جمعه 20 شهريور 1394برچسب:, :: 1:4 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
تقلید از غرب، خطری است جدی، که چشمه های نبوغ را، خشک می کند. جمعه 20 شهريور 1394برچسب:, :: 1:0 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
هر ملتی باید عقیده داشته باشد. اگر یک ملتی عقیده نداشته باشد آن ملت کارش زار میشود همه باید سعی کنید که در جامعه یک عقیده و مسلک و مرامی باشد. اگر ملت بیمرام باشد آن ملت از بین میرود. جمعه 20 شهريور 1394برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
هر که دنیا خواهد، دانش آموزد و هر که آخرت خواهد در عمل کوشد. جمعه 20 شهريور 1394برچسب:, :: 1:57 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
نشان دوست نکو آنست که خطای تو را بپوشاند ،تو را پند دهد و رازت را آشکار نسازد. جمعه 20 شهريور 1394برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : قهار متولی طاهر اگر مدام در فکر به مشکلات و دردهایت غوطه ور باشی، یک روزی همه اش برایت می شود عادت ! نه دیگر دردی را حس می کنی و نه میل به داشتن روزهای خوب تو را آرام می کند! باعث می شود که هر روز در منجلاب پوچی و تباهی فرو روی و معنای زندگی را از تو بگیرد و زودتر از آنچه که فکر می کنی به سوی مرگ پیش خواهی رفت...! هر انسان بزرگی روزی سخت ترین مشکلات را از پیش رو برداشته به طوری که نه مدام غرق در خوشی هایش شده و نه به دردهایش عادت کرده است. چه خوب است که از هر فرصتی هر چند کوچک برای خوب بودن و شاد ماندن استفاده کرد. و چه خوب تر از آن که شادی ها را مهمان دل های همدیگر کنیم. وهمیشه بیاد دار؛ هر چه تو که خوب باشی دنـیـا هم خوب است. جمعه 20 شهريور 1394برچسب:, :: 1:52 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
گسستن دو همسر مي تواند خانداني را از هم بپاشد . دو شنبه 16 شهريور 1394برچسب:, :: 22:56 :: نويسنده : قهار متولی طاهر کبوتر , با آن پاهای پر اندود با کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش اوج می گرفت و شاد از آزادی اش بالا و پایین می رفت در آسمان آبی بالا , پایین صدای بر هم خوردن بالش گوشنواز بود و آرام بخش پرپرپرپر ... پرپرپرپر کبوتر , بی پروا و گستاخ در فرودی بی مهابا و شتابان با سر , محکم خورد به دیوار سیمانی تق ... تماشایش هم درد داشت اینکه در اوج آزادی و شادی ضربه ای بخورد به تنت ضربه هر چقدر کوچک , عمیق می شود و دردش هر چه قدر کم بزرگ می شود و کاری تر درک درد عمیقش , کار هیچ بیننده و شنونده ای نخواهد بود اینکه کسی می گوید : - می فهمم . شاید دروغی باشد مصلحطی و ناگزیر کبوتر با سینه نرمش , فرومی ریزد روی کف داغ آسفالت خیابان دو بالش باز و سرش تابیده به عقب سعی می کند بلند شود , چه تقلای بیهوده ای ما آدم ها , بعد ضربات اینچنین , که سر و تن روحمان را می کوبد به آسفالت داغ حقیقت های تلخ زندگیمان , بلند شدنمان افسانه ای بیش نیست , ادامه مطلب ... دو شنبه 16 شهريور 1394برچسب:, :: 22:46 :: نويسنده : قهار متولی طاهر ظهر یکی از روزهای رمضان بود. حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامیها غذا میبرد و آن روز هم داشت از خرابهای که بیماران جزامی آنجا زندگی میکردند میگذشت، جزامی ها مشغول خوردن ناهار بودند. ناهار که چه، تهماندهی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغالها پیدا کرده بودند و چند تکه نان. یکی از جزامیها بلند میشود و به حلاج میگوید: بفرما ناهار! حلاج میپرسد: مزاحم نیستم؟ میگویند: نه، بفرما. حسین حلاج پای سفره جزامیها مینشیند. یکی از جزامیها میپرسد: تو چطور از ما نمی ترسی، دوستان تو حتی چندششان میشود از کنار ما رد شوند، ولی تو الان...؟ حلاج میگوید: خب آنان الان روزه هستند برای همین این جا نمیآیند تا دلشان هوس غذا نکند. میپرسند: پس تو که این همه عارفی و خداپرستی، چرا روزه نیستی؟ حلاج میگوید: نشد امروز روزه بگیرم. حلاج دست به غذاها میبرد و چند لقمه میخورد، درست از همون غذاهایی که جزامیها به آنها دست زده بودند. چند لقمه که میخورد، بلند میشود و تشکر میکند و میرود. موقع افطار حلاج لقمهای در دهان میگذارد و میگوید: خدایا روزه من را قبول کن. یکی از دوستانش میگوید: ولی ما تو را دیدیم که با جزامیها درحال خوردن ناهاربودی!؟ حسین حلاج در جوابش میگوید: او خداست. روزهی من برای خداست. او میداند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم. دل بندهاش را میشکستم، روزهام باطل میشد یا با خوردن چند لقمه غذا؟ جمعه 16 مرداد 1394برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : قهار متولی طاهر وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو داداشی صدا می کرد . به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه؛ اما اون توجهی به این مساله نمی کرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم . بهم گفت: متشکرم. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم؛ من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ، علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد، خودش بود . گریه می کرد، دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش؛ نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم؛ وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : متشکرم . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد، گفت : قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد. من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم درست مثل یه خواهر و برادر؛ ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش ادامه مطلب ... جمعه 26 تير 1394برچسب:, :: 1:47 :: نويسنده : قهار متولی طاهر نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد. وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست.پ، این هدیه ای است از طرف من برای تو. نجار یکه خورد، مایه تاسف بود، اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد، حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد. جمعه 26 تير 1394برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : قهار متولی طاهر در یک میهمانی شلوغ و پر سر و صدا چیزی درون قلبم گفت: یادت باشد هیچ کجا آنقدر شلوغ نیست که نتوانی لحظهای با من خلوت کنی! دو شنبه 22 تير 1394برچسب:, :: 21:32 :: نويسنده : قهار متولی طاهر خداوندا دقیق یادم نیست آخرین بار کی خود را پیدا کردم …اما خوب یادم هست هرگاه که گم شدم، دستم در دست تو نبود … ! دو شنبه 22 تير 1394برچسب:, :: 21:28 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
قالَ (صلى الله علیه وآله): ثَلاثَهٌ مِنَ الذُّنُوبِ تُعَجَّلُ عُقُوبَتُها وَ لا تُؤَخَّرُ إلى الاخِرَهِ: عُقُوقُ الْوالِدَیْنِ، وَ الْبَغْیُ عَلَى النّاسِ، وَ کُفْرُ الاْحْسانِ. فرمود : عقاب و مجازات سه دسته از گناهان زودرس مى باشد و به قیامت کشانده نمى شود: ایجاد ناراحتى براى پدر و مادر، ظلم در حقّ مردم، ناسپاسى در مقابل کارهاى نیک دیگران. جمعه 29 خرداد 1394برچسب:, :: 22:50 :: نويسنده : قهار متولی طاهر وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجرهها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت: «عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش میکنم بفرمایید.» با اندوه پیش رفتم، قدمهایم مرا میکشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر اینقدر بیتفاوت مرا استقبال کند. فکر میکردم با همه ی کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش میکند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بدرقه ی ضعیفی از شادی و خوشبختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه، ترسیدم به چشمانش نگاه کنم؛ ترسیدم در چشمهای او با سنگی روبهرو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آنچه که من جستوجو میکردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم: من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من میخواهم حرفهایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور میکنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم. میدانی که برای چه آمدهام؟! مثلِ بچهها خندید. شاید به من و شاید برای اینکه در مقابل حرفهای من عکسالعمل خُرد کنندهای نشان داده باشد. آنوقت درحالی که با یک دست صندلی روبهرو را نشان میداد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود میبست و گفت: البته که میدانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، اینجا، نزدیک بخاری. ادامه مطلب ... جمعه 29 خرداد 1394برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا اول به خود آ چون به خود آیی به خدا اقرار بیاری به خدایی خدا پنج شنبه 13 فروردين 1394برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
خيلي خوب است كه انسان زيبايي ها وخوبي ها راستايش كند وخوبي هاي مردم را بيان كند آنوقت اگراين ستايش براي خودحق باشد برمي گردد به حق، ولي اگراين ستايش رابراي اين كرد كه به يك چيز دني وحقيري برسد آنوقت اين ستايش مانع ميشود بين انسان وحق ونشانه دلبستگي به اين دنيا است. پنج شنبه 13 فروردين 1394برچسب:, :: 21:50 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
اگر نسبت به دیگران صبور باشیم، پذیرش خطاهای خودمان ساده تر می شود. پنج شنبه 13 فروردين 1394برچسب:, :: 21:47 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند، پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند.... این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد؛ بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او. کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند. کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند. پنج شنبه 13 فروردين 1394برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
قابل ستایش اند دستانی که آهنگ محبت را به زیبایی می نوازند و دل هایی که ترانه عشق و امید را در عالم می سرایند. کسانی که از مهربانی ثروتمندترین هستند و در بخشش این موهبت سخاوتمند ترین. آری! قابل ستایش اند انسان هایی که بهشت را بر روی زمین بنا و جلوه های کوچکی از بزرگی خداوند را تداعی می کنند. و یقین دارم هنوز هم می شود ایمان داشت به چشمانی که قداست دارند ... شنبه 1 فروردين 1394برچسب:, :: 22:7 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
خداست که شما را از آن تاريکيها نجات می دهد گاهي که او را به تضرع و زاري و از باطن قلب ميخوانيد و از هر اندوهي ميرهاند، باز هم به او شرک ميآوريد! انعام آیه ۶۴ شنبه 1 فروردين 1394برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : قهار متولی طاهر خدای رحمان نوید میلاد سال نو را بر دوش نسیم بهاری گذاشت تا این امانت سبز را به رسم آغاز به خالق سپارد. عید نوروز باستانی پیشاپیش بر همگی مبارک. دو شنبه 25 اسفند 1393برچسب:, :: 23:53 :: نويسنده : قهار متولی طاهر آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن">خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|