فکری زیبا
Beautiful Mind
قال رَسُولُ اللّهِ (صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ) : لا تُضَیِّعُوا صَلاتَکُمْ، فَإنَّ مَنْ ضَیَّعَ صَلاتَهُ، حُشِرَ مَعَ قارُونَ وَ هامانَ، وَ کانَ حَقّاً عَلىِ اللّهِ أنْ یُدْخِلَهُ النّارَ مَعَ الْمُنافِقینَ. پیامبر مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله) فرمود: نماز را سبک و ناچیز مشمارید، هر کس نسبت به نمازش بى اعتنا باشد و آنرا سبک و ضایع گرداند همنشین قارون و هامان خواهد گشت و حقّ خداوند است که او را همراه منافقین در آتش داخل نماید. شنبه 12 بهمن 1392برچسب:, :: 22:43 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار بهسال ۱۲۸۵ در شهر تبریز متولد شد. وی در روزهای آخر عمر بهدلیل بیماری در بیمارستان مهر تهران بستری شد و پس از مرگ در ۲۷ شهریور ۱۳۶۷ بنا به وصیت خود در مقبرةالشعرای تبریز مدفون گشت. ادامه مطلب ... جمعه 11 بهمن 1392برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
سال ها پیش در چين باستان، شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادرش گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا . ادامه مطلب ... جمعه 11 بهمن 1392برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
نگارنده و سخنگويي که ديگران را کوچک و خوار مي نامد ، خود چيزي براي نمايش و بروز ندارد . جمعه 11 بهمن 1392برچسب:, :: 11:37 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و همه مردم زانوی غم به بغل گرفته بودند، مرد عارفی از کوچهای میگذشت، غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنین وضعی میخندی و شادی میکنی؟ غلام جواب داد: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم روزی مرا میدهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ مرد عارف که از عرفای بزرگ بود به خود می گوید: از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمیدهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم! یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, :: 17:57 :: نويسنده : قهار متولی طاهر کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند؛ پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد، به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن . ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟ - نجاتم بده خدای من. - آیا به من ایمان داری؟ - آری. همیشه به تو ایمان داشتهام. - پس آن طناب دور کمرت را پاره کن. کوهنورد وحشت کرد؛ پاره شدن طناب ، یعنی سقوط بیتردید، از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمیتوانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . یک شنبه 15 دی 1392برچسب:, :: 20:53 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
روح خود را به خشم و کین آلوده مساز و هرگز ترشرو و بدخو مباش. جمعه 6 دی 1392برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود. جمعه 6 دی 1392برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
كسي كه از خدا طلب خير ميكند حيران نميشود و كسي كه در كارها با مردم مشورت ميكند پشيمان نميشود. دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 19:54 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: این بی انصافی است. چه می کنید، آقا؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند. مرد ثروتمند خندید و گفت: به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟ کارگران یکصدا گفتند: نه، آنچه که شما به ما پرداخته اید، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم. مرد دارا گفت: من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم. مسیح گفت: بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند. دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
ما عاشق و مستیم و طلبکار خدائیم ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم روحیم که در جسم نباشد که نباشیم موجیم که در بحر به یک جای نیائیم در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست ما از نظرش صوفی صافی صفائیم ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار ما سایه نجوئیم همائیم همائیم مائیم که از ما و منی هیچ نماندست در عین بقائیم و منزه ز فنائیم گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم در خود نگرستیم خدائیم خدائیم دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, :: 23:3 :: نويسنده : قهار متولی طاهر آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن">خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن
نويسندگان
|
||||||||||||||||
![]() |