رئیس دهی با پسر در رهی |
|
گذشتند بر قلب شاهنشهی |
پسر چاوشان دید و تیغ و تبر |
|
قباهای اطلس، کمرهای زر |
یلان کماندار نخچیر زن |
|
غلامان ترکش کش تیرزن |
یکی در برش پرنیانی قباه |
|
یکی بر سرش خسروانی کلاه |
پسر کان همه شوکت و پایه دید |
|
پدر را به غایت فرومایه دید |
که حالش بگردید و رنگش بریخت |
|
ز هیبت به پیغولهای در گریخت |
پسر گفتش آخر بزرگ دهی |
|
به سرداری از سر بزرگان مهی |
چه بودت که ببریدی از جان امید |
|
بلرزیدی از باد هیبت چو بید؟ |
بلی، گفت سالار و فرماندهم |
|
ولی عزتم هست تا در دهم |
بزرگان ازان دهشت آلودهاند |
|
که در بارگاه ملک بودهاند |
تو، ای بی خبر، همچنان در دهی |
|
که بر خویشتن منصبی مینهی |
نگفتند حرفی زبان آوران |
|
که سعدی مثالی نگوید بر آن |