فکری زیبا
Beautiful Mind

وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:

 «عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.»

 با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند.

فکر می‌کردم با همه ی کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بدرقه ی ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه، ترسیدم به چشمانش نگاه کنم؛ ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:

 من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.

 می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟!

 مثلِ بچه‌ها خندید. شاید به من و شاید برای این‌که در مقابل حرف‌های من عکس‌العمل خُرد کننده‌ای نشان داده باشد. آن‌وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه‌رو را نشان می‌داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می‌بست و گفت: البته که می‌دانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این‌جا، نزدیک بخاری.



ادامه مطلب ...
جمعه 29 خرداد 1394برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند، پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند....

این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد؛ بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او.

کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید.

سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند.

پنج شنبه 13 فروردين 1394برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

هنگامی که حضرت موسی از طرف خداوند برای رفتن به سوی فرعون و دعوت او به خداپرستی مامورشد برای خانواده و بچه های خود احساس خطرو نگرانی می کرد از این رو به خدا عرض کرد : پروردگارا چه کسی از خانواده ها و بچه های من سرپرستی میکند ؟ خداوند به موسی (ع) فرمان داد، عصای خود را براین سنگ بزن . موسی عصایش را برسنگ زد و آن سنگ شکست . در درون آن سنگ ، سنگ دیگری نمایان شد . حضرت موسی با عصای خود ضربه ای هم برآن سنگ زد و آن نیز شکست و در درون آن سنگ ،کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته بود و آن را می خورد. دراین هنگام پرده های حجاب ازگوش حضرت موسی کناررفت و شنید که آن کرم میگوید : پاک ومنزه است خدایی که مرا می بیند و سخن مرا می شنود و بر جایگاه من آگاه است و به یاد من است و مرا فراموش نمی کند.

بدین ترتیب حضرت موسی دریافت که خداوند عهده دار رزق و روزی همه موجودات و بندگان است و با توکل براو کارها سامان می یابد.

خداوند درآیه شش سوره هود فرموده:

" هیچ جنبنده ای روی زمین نیست جز آنکه روزیش بر خداست "

چهار شنبه 6 اسفند 1393برچسب:, :: 22:5 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.

بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند 50 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه.

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید.

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است.

شنبه 2 اسفند 1393برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌

درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت : درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگرمساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.

پنج شنبه 30 بهمن 1393برچسب:, :: 23:55 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

چند سالی که ۲۵ بهمن (۱۴ فوریه) روز ولنتاین و خرید گل و عروسک ، شکلات و … در کشورمان باب شده است . اکثر جوان ها بدون اطلاع از اینکه اصلا این ولنتاین خوردنی یا پوشیدنی است، فقط می دانند که باید برای کسانی که دوست دارند هدیه بخرند و با این کار بر علاقه خود به آن فرد تاکید ورزند.

اگر روزهای اخیر (اواخر بهمن ماه ) به مغازه های شهرمان سری زده باشید ، مملو از جعبه های خوشگل کادویی ، عروسک ، شکلات و انواع و اقسام هدایای گول زننده ست . خلاصه غوغایی شده در این شهر شلوغ انتخاب روزی به عنوان روز دوستی و عشق در سال کار بسیار قشنگی است. بهانه ای است که ما بتوانیم یکبار دیگر علاقه خود را به کسی که دوستش داریم نشان دهیم که عروسک و گل و کادو همه بهانه عشق هستند.

اصلا جریان این ولنتاین چیست ؟ از کجا شروع شده ؟

داستان ولنتاین از این قرار است :

در قرن سوم میلادی که مصادف می شود با اوایل امپراطوری ساسانی در ایران ، در روم باستان فرمانروایی بوده است به نام کلودیوس دوم . کلودیوس، عقاید عجیبی داشت ، از جمله اینکه سربازی، خوب خواهد جنگید که مجرد باشد ؛ از این رو ازدواج را برای سربازان امپراطوری روم ممنوع می کند. کلودیوس به قدری بی رحم و فرمانش به اندازه ای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان نداشت . اما کشیشی به نام والنتیوس ( همان ولنتاین خودمان ) ، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری می کرد . کلودیوس دوم از این جریان خبر دار می شود و دستور می دهد که ولنتاین را به زندان بیاندازند .



ادامه مطلب ...
یک شنبه 19 بهمن 1393برچسب:, :: 21:8 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نمازبه مسجدى رفت .

نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت ؛ نمازجماعت تمام شد،چشم ها همه به سوى اوبود، مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست؛

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود، آن گاه خطاب به جماعت گفت :

مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد  مرد، برخیزد!  کسى بر نخاست !

گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد! باز کسى برنخاست !

گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!

چهار شنبه 17 دی 1393برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

نقل است شاه عباس صفوی، رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و به خدمتکاران دستور داد تا در سر قلیان ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده کنند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند و دود و بوی پهنِ اسب، فضا را پر کرد اما رجال از بیم ناراحتی‌ شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند، گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند.

شاه رو به آنها کرده و گفت: سرقلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند. آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.

همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت.

شاه به رئیس نگهبانان دربار، که پک های بسیار عمیقی به قلیان می زد، گفت:  تنباکویش چطور است؟

رئیس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!

شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید.

جمعه 12 دی 1393برچسب:, :: 21:40 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید. روزی با خود گفت: آه! اگر می توانستم ثروتمند شوم آن وقت می توانستم استراحت کنم. فرشته ای در آسمان پرسه می زد، صدایش را شنید و به او گفت: آرزویت اجابت باد. همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به او خدمت می کردند. حالا می توانست هر چقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد، آن وقت چیزی را دید که هرگز به عمرش ندیده بود: خورشید را. آهی کشید و گفت: آه! اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند. این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:  خواسته ات اجابت باد.  اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد: ای کاش ابر بودم، ابر از خورشید هم نیرومندتر است. اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند. دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود میبرد. فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت: کاش میتوانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد میکند.

فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

یک شنبه 9 آذر 1393برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد.

چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد.

کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.

کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟

درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.

آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟

درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.

خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.

پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد...

روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.

ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت:

نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست،  که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست!

یک شنبه 9 آذر 1393برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم. دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا نخواهد موشک هوا کند...

لازم است بدانید دکتر حسابی شاگرد انیشتین بوده و نظریه بی نهایت بودن ذرات را وی ارائه داده است... ایشان در لبنان، بیروت، فلسطین، مسلط به پنج زبان زنده دنیا بوده و مرد اول علمی جهان دارنده جایزه نوبل میباشد؛ شاید نه، حتما سخت کوش ترین دانشمند جهان میباشد که حتی در بستر بیماری نیز به سوی گشودن دروازه های علم بوده است. اگر هر شاخه علمی را یک شهر در نظر بگیریم به راحتی میتوان گفت که ایشان جهانگرد سرزمین علم میباشد. قسمت عظیمی از کره ماه رو به نام ایران و نه به نام خودش خریداری کرد و پرچم ایران را در ماه هم برافراشت.

دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:, :: 22:19 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می‌کرد که زیبا ترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند . مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت، ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند، قلب او با قدرت تمام می‌تپید، اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیار‌های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می‌نگریستند و با خود فکر می‌کردند این پیر مرد چطور ادعا می‌کند که قلب زیبا تری دارد . مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی می‌کنی... قلبت را با قلب من مقاسیه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر می‌رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی‌کنم. می‌دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من محبتم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کردم و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه‌ها مثل هم نبوده اند، گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند. قسمتی از قلبم را به کسانی بخشیده ام، اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند، اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیار‌های عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. حالا می‌بینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد . پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی‌خود را جای زخم مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.

شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم .

یک اینکه می گوید : خداوند دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت .

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه.

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد.

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت .

پنج شنبه 24 مهر 1393برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم. خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه. او از خوبان درگاه ماست.

حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه، حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.

از جبرئیل پرسید، جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد.

 فورا نشست، بیلش رو هم گذاشت جلوی روش؛ گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.

حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده ، رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه ، میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه؟

گفت: نه.

حضرت فرمود: چرا؟

گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.

دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

کشیش این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون کاملاً منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود؛ جاده‌ی عریض، پارک و... هر چیزی که بگی! اون همیشه به روی من لبخند می‌زد و می‌گفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد می‌گیری.» یه سال تابستون خونواده‌ی جدیدی به خونه‌ی مجاور ما نقل مکان کردند؛ اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی منوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی می‌کردیم و من واقعاً پیشرفت کردم! از اون‌جا که می‌دونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجان‌زده بودم!

وقتی مادربزرگم اومد، من دویدم توی خونه، پریدم توی بغلش و گفتم: می‌خوای منوپولی بازی کنیم؟ هرگز برقی رو که در چشماش درخشید، فراموش نمی‌کنم. بنابراین من تخته‌ی بازی رو پهن کردم و ما شروع به بازی کردیم. اما این بار من آماده بودم. در پایان بازی، من اونو شکست دادم و صاحب همه‌چی شدم! اون روز، بزرگ‌ترین روز زندگی من بود!

این بار در پایان بازی، مادربزرگم لبخندی زد و گفت: جان، حالا که تو می‌دونی چطور منوپولی بازی کنی، بذار درسی از زندگی بهت بدم. همه‌چی برمی‌گرده توی جعبه.

من پرسیدم: چی؟

هر چیزی که تو خریدی، هر چیزی که اندوختی و جمع کردی، در پایان بازی همگی برمی‌گرده توی جعبه.

کشیش از جمعیت پرسید: آیا این موضوع در زندگی هم صدق نمی‌کنه؟ مهم نیست شما چقدر برای پول و شهرت و قدرت و موقعیت تلاش می‌کنین، چرا که وقتی زندگی به پایان رسید، همه‌چی برمی‌گرده توی جعبه.

کشیش مکثی کرد، چند قدم به طرف گروه عبادت‌کنندگان رفت و با صدایی آرام و ملایم ادامه داد: تنها چیزی که شما باید اونو حفظ کنین، روح‌تونه. در اونجاست که شما کسانی رو که دوستشون دارین و شما رو دوست دارن، نگه می‌دارین...

 

منوپولی که در ایران به نام ایروپولی و روپولی هم شناخته می‌شود، نام یک بازی است که در آن تلاش بازیکن‌ها برای در دست گرفتن انحصاری خانه‌های خاص در زمین بازی است و شما باید در حالی که پول دارید دیگران را ورشکست کنید، بازی با تاس و صفحه و متعلقات (اسناد، کارت ها، مهره ها، هتل ها، خانه ها و...) انجام میشود.

                                                                  كتاب عذرخواهي يك دقيقه‌اي از کن بلانچارد

یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می‌رفت؛ در ساحل می‌نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می‌شست. اگر بیکار بود همانجا می‌نشست و مثل بچه ها گِل بازی می‌کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می‌ساخت. جلوی خانه باغچه‌ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد، به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می‌سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می‌سازم.

همسر هارون که می‌دانست بهلول شوخی می‌کند، گفت: آن را می‌فروشی؟!

بهلول گفت: می‌فروشم.

زبیده خاتون پرسید: قیمت آن چند دینار است؟

بهلول جواب داد: صد دینار.

زبیده خاتون گفت: من آن را می‌خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می‌نویسم و به تو می‌دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد، در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود؛ گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند، زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند، یکی از کنیزها، ورقی طلایی‌رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده‌ای!

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد؛ وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: یکی از همان بهشت‌هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی‌فروشم.

هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری می‌خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی، نمی‌فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟!

بهلول گفت: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می‌دانی و می‌خواهی بخری، من به تو نمی‌فروشم!

یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, :: 20:35 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

دانشجویی پس از آنکه در درس منطق نمره نیاورد، به استادش پیغام زد که: ‌استاد، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟

استاد در جواب گفت: بله حتما، در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم.

دانشجو در ادامه نوشت: ‌بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم. اگر جواب صحیح دادید، من نمره ام را قبول می کنم. در غیر اینصورت، از شما می خواهم به من نمره ی قبولی بدهید.

استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست، و نه قانونی است و نه منطقی؟

استاد پس از تامل طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره ی قبولی درس را به دانشجو بدهد .

بعد از مدتی، استاد با شاگردش تلفنی تماس گرفت و جواب سوال را پرسید و شاگرد بلافاصله جواب داد: استاد شما 63 سال دارید و با یک خانم 30 ساله ازدواج کرده اید که البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یک معشوق 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست؛ و این حقیقت که شما به معشوق همسرتان نمره ی قبولی دادید در صورتی که باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی.

دو شنبه 10 شهريور 1393برچسب:, :: 21:57 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

روزی، روبرت دوونسنزو، گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی، لبخند بر لب، مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود.

زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت، مشرف به مرگ است  و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.

دوونسنزو تحت تاثیر حرف های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود، و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.

یک هفته پس از این واقعه، دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که، یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید :

هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید؟ می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است، او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده؛ او شما را فریب داده دوست عزیز.

دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟

بله کاملا همینطور است.

دو ونسزو می گوید : در این هفته، ای بهترین خبری است که شنیدم.

جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند.

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ  یک نتوانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند؛

اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.

آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود؛ آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.

یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند؛ خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.

شکر خدا که کارم را تمام کرده ام؛ سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم. چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،

اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت.

                                                                                            لئو تولستوی

جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا طوفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت. در این حال غلام گفت: ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.

شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, :: 22:58 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليکه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد، ابليس به او گفت: آيا هيچکس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟

فرعون گفت: نه.

ابليس با شيوه مخصوص خودش (جادوگري و سحر) آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل کرد.

پس فرعون تعجب کرد و گفت: آفرين بر تو که استاد و ماهري.

ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نکردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي کني؟

جمعه 6 تير 1393برچسب:, :: 12:47 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی.

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی!

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، صبحانمو آماده کردی و برام آوردی، پیشونیم رو بوسیدی گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه.

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم، بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه!

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم، تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی.

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی!

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی.

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم، در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم، من نامه های عاشقانه ات رو که پنجاه سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود!

وقتی که 80 سالت شد، این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری، نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد،

اون روز بهترین روز زندگی من بود، چون تو هم گفتی که منو دوست داری!

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه مندی

و چقدر در زندگی برایش ارزش قائلی...

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

او دیگر صدایت را نخواهد شنید!

یک شنبه 11 خرداد 1393برچسب:, :: 20:56 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است!

گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید: کیستی؟

شیخ گفت : منم شیخ جنید بغدادی.

بهلول پرسید: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟

شیخ گفت: آری.

بهلول پرسید: طعام چگونه می خوری؟

شیخ جواب داد: اول بسم الله می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم بسم الله می گویم  و در اول و آخر دست می شویم.

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و گفت:  تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی!

پس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند:



ادامه مطلب ...
جمعه 12 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 2:14 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد، ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص خواست به پروانه کمک کن دو با يك قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد، پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد، او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز كند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعكس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند .

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.

جمعه 12 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 2:11 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد، پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: این ماشین مال شماست آقا؟

پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.

پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش... .

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند، كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت، اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

 ای كاش من هم یك همچو برادری بودم.

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟

اوه بله، دوست دارم.

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟

پل لبخند زد؛ او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید؛ او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت، او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد : اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم، برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده؛ یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی.

پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

جمعه 8 فروردين 1393برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

روزي دروغ به حقيقت گفت: مــــيل داري باهم به دريـــا برويم و شنـــا کنيم؟ حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد.

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد، دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او راپوشيد و رفت.

از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته، نمايان مي شود.

یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:, :: 22:45 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.

مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند؛ مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم.

مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است؛ مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است، مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند.

مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!

شنبه 24 اسفند 1392برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

 شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

 وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

 من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او را از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

 با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

 اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند.

 حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه؟ همین.

 حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود.

یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

«ماشا الیلیکینا»، نام مشهوری در روسیه و مناطق روسی‌زبان است. او حدود ۲ سال پیش به عنوان یک هنرپیشه جذاب و یک مدل زیبا مطرح بود و شهرت و محبوبیتش با اوج گرفتن “گروه رقص و موسیقی فابریک” در روسیه، به بالاترین حد رسید. اما ماشا همانقدر که به سرعت در آسمان شهرت و محبوبیت طلوع کرد خیلی زود نیز از صحنه ناپدید شد. این امر نه به دلیل افول ستاره‌ی بخت وی بود و نه به علت از دست دادن “زیبایی چهره” یا “سحر صدا”؛ بلکه به این دلیل بود که ماشا مسلمان شد. تفاوت بزرگ او با بسیاری از هنرمندان و خوانندگان دیگری که اسلام و حجاب را برگزیده‌اند در این است که وی در اوج شهرت، زیبایی و طراوت، و در زمانی که تازه پیشنهادهای اغواکننده به سویش رهسپار شده بود حجاب و عفاف را انتخاب کرد. ماشا الیلیکینا، ستاره سابق سینما، رقص و موسیقی، اینک حجابی اسلامی در بر دارد و به تدریس در مدارس مشغول است. وی می‌گوید از جلوه‌های کاذب سابق متنفر است و اکنون احساس خوشبختی می‌کند.

خانم ماشا الیلیکینا، چطور شد که تمام موفقیت‌ها و درخشش‌های خود روی صحنه را زیر پا گذاشتید و به اسلام گرویدید؟



ادامه مطلب ...
یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:, :: 22:40 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

در یک افسانه‌ی قدیمی پرویی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند؛ زندان خالی بود؛ از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمی‌کرد؛ چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد.

‏روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش می‌رسید.

در پایان هفته شهردار از همه‌ی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند. حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبه‌ی دار نمایان شد.

‏مردم از هم می‌پرسیدند که این چوبه‌ی دار در آنجا چه می‌کند؟

‏از ترس‌شان از آن به بعد برای حل و فصل همه‌ی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام می‌شد، به دادگاه مراجعه می‌کردند و برای ثبت اسنادی که قبلاً صرفاً به زبان می‌آمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی می‌رفتند. کم‌کم ‏توجه‌شان به آنچه که شهردار ترس از قانون  می‌گفت، جلب شد.

‏در افسانه آمده که هرگز از آن چوبه‌ی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیز را عوض کرد.

                                                                                             کتاب مكتوب از پائولوکوئیلو

یک شنبه 13 بهمن 1392برچسب:, :: 18:44 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

سال ها پیش در چين باستان، شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .

وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادرش گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .



ادامه مطلب ...
جمعه 11 بهمن 1392برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و همه مردم زانوی غم به بغل گرفته بودند، مرد عارفی از کوچه‌ای می‌گذشت، غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنین وضعی می‌خندی و شادی می‌کنی؟

غلام جواب داد: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می‌کنم روزی مرا می‌دهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

مرد عارف که از عرفای بزرگ بود به خود می گوید: از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی‌دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم!

یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, :: 17:57 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند؛ پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد، به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:

خدایا کمکم کن .

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

- نجاتم بده خدای من.

- آیا به من ایمان داری؟

- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام.

- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن.

کوهنورد وحشت کرد؛ پاره شدن طناب ، یعنی سقوط بی‌تردید، از فراز کیلومترها ارتفاع.

گفت: خدایا نمی‌توانم.

خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت .

یک شنبه 15 دی 1392برچسب:, :: 20:53 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.

پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:

پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.

دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.

جمعه 6 دی 1392برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: این بی انصافی است. چه می کنید، آقا؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند.

مرد ثروتمند خندید و گفت: به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟

کارگران یکصدا گفتند: نه، آنچه که شما به ما پرداخته اید، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم.

مرد دارا گفت: من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم.

مسیح گفت: بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.

دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:, :: 22:56 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

داشتم بر میگشتم خونه، مسیرم جوریه که از وسط یه پارک رد میشم بعد میرسم به ایستگاه اتوبوس، توی پارک که بودم یه زن خیلی جوون با چادر مشکی رنگ و رو رفته و لباس های کهنه یه پیرمرد رو که روی یه چشمش کاور سفید رنگی بود همراه خودش راه میبرد رسید به من و گفت سلام.

من فکر کردم الان میخواد بگه من پول میخوام که بابام رو ببرم دکتر و از این حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شاید کار دیگه ای داشته باشه منم همینطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم،

گفت آقا من باید بابام رو، بعد پیرمرده رو نشون داد، ببرم مجتمع پزشکی نور آدرسش نوشته توی خیابان ولیعصر، خیابان اسفندیاری.

گفتم خوب؟!

یا یه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نیستیم کجاست توی این شهر خراب شده از هر کی هم می پرسیم اصلا به حرفمون گوش نمیده؛ بیشعورا جوابمونو نمیدن در همین لحظه اشک تو چشماش جمع شده بود.

بهش آدرس دادم و گفتم تو این شهر خراب شده وقتی آدرس میخوای باید بی مقدمه بپرسی فلان جا کجاست اگر سلام کنی یا چیز دیگه بگی فکر میکنن میخوای ازشون پول بگیری.

بعد از اینکه رفت، گفتم چقدر سنگ دل شدیم، چقدر بد شدیم وچقدر زود قضاوت میکنیم، خود من تا حالا  به چند نفر همینجوری بی محلی کردم و رفتم چون گفتم خوب معلومه دیگه پول میخواد.

طفلی زن بیچاره خیلی دلم براش سوخت که فقط به خاطر اینکه فقیر بود و ظاهرش فقرش رو نشون میداد دلش رو شکسته بودیم.

بعد گوش دنیا را با این دروغ کر کردیم که ما  اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگی هستیم و اینقدر این دروغ را تکرار کردیم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده.

شنبه 2 آذر 1392برچسب:, :: 20:29 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت: ای شیخ آمده‌ام تا از اسرار حقّ چیزی با من نمایی شیخ گفت: باز گرد تا فردا؛ آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: ای شیخ آن چه وعده کرده‌ی بگوی. شیخ بفرمود تا آن حقّه را بوی دادند و گفت:



ادامه مطلب ...
جمعه 1 آذر 1392برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

 

مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟

مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟

سه شنبه 28 آبان 1392برچسب:, :: 20:48 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین (بانی مجلس ) هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…

آقا سید، ناقابله، اجرتون با صاحب اصلی محفل…

دست شما درد نکند، بزرگوار. سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری.

آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن.

حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…



ادامه مطلب ...
یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:, :: 21:56 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

یک روز صبح  بودا  در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:

 آیا خدا وجود دارد؟

بودا  پاسخ داد: بله، خدا وجود دارد.

بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:

 آیا خدا وجود دارد؟

بودا  پاسخ داد: نه، خدا وجود ندارد.

اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از  بودا  پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:

خودت باید این را برای خودت روشن کنی.

یکی از شاگردان گفت: استاد این منطقی نیست؛ شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟

بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:

چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.

 

                                                                                        کتاب مكتوب از پائولوکوئیلو

دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, :: 22:22 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

بودا به دهی سفر كرد؛ زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد، بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه زن شد؛ كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانه او نروید.

بودا به كدخدا گفت: یكی از دستانت را به من بده.

كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.

آنگاه بودا گفت: حالا كف بزن.

كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند.

بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.  بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند.

شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 22:38 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.

فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده؟ مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.

فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.

پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, :: 23:13 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

روزی در یک جشن باشکوه ،موسیقی دان به نام و بزرگی آهنگ های بسیار زیبایی می نواخت. در پایان مراسم یکی از میهمانان به او گفت : استــاد بزرگ ، دلم می خواست تمام عمــــرم را می دادم تا بتوانم مثــــــل شمــــا بنــوازم .

موسیقـــــــی دان با لبخند جواب داد :اتفاقا من هم همین کار را کرده ام! دوستان عزیزم ، واقعیـــــت این اســت که برای رسیدن به هدف های ستـــــرگ و بزرگ و صعـــود به قله های بلند زحمـــت بسیاری لازم است . در صحنــه ی زندگی ، برای زیبا نواختــــن و رسیدن به سعــادت ، باید یک عمـــر تلاش کرد ، اما   گاهی تلاش هایمان  ثمــــرنمی دهند و آوای دلنوازی از وجودمان بر نمی خیزد، می دانید چرا ؟ چون روح مان شارژ نیست ! چون بی هدف بر تارهای زندگی چنگ می زنیم و دنیای

خود را از صداهای ناجور پر می کنیم .  خلاصه اینکه ، شارژ نبودن روح، دردی بس بزرگ است. بیایید در این لحظه های روشن و پاک ، روح مان را با دعا و نیایش به درگاه پروردگار مهربان کـــــــــوک کنیم . بیایید از رهبر ارکستر آفرینش بخواهیم ، دفتر دل ما را از نت های آسمانی پر کند تا بتوانیم زنــــدگی خویش را آکنده از نغمــــــه های دلنشیـــــن کنیم ودر مراسم پایانی خلقت سربلند باشیم.

پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, :: 11:55 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید. اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید. خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند.

بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد.

بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم.

هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !؟

بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ. اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد .

هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند.

فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید.

مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است .

خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید .

هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد.

حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد .

سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, :: 22:15 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

سال‌ها پیش، پادشاهی برای هنرمندان جایزه‌ای معین کرد که به بهترین شکل بتوانند تصویر آرامش را نقاشی کنند. نقاشان زیادی آثار خود را به قصر فرستادند که تصاویری از آرامش بود. جنگل به هنگام غروب کودکان در حال بازی، قطرات شبنم، دریا و ...

پادشاه تمام تابلو‌ها را نگاه کرد و دو تابلو را از میان آن‌‌ها انتخاب کرد. یکی از آن‌ها تصویر دریای عظیمی بود با کوه‌های عظیم و تصویر زیبای آسمان که در دریا دیده می‌شد و ابر‌های سفید کوچکی در بالای دریا بودند. در گوشه‌ی تصویر، اطاقکی بود با پنجره‌ای باز و زیبا و مرغان دریایی که با شوق بر روی دریا پرواز می‌کرند. تصویر دوم، نمایی از کوه‌ها بود. کوه های ناهموار با قله‌های تیز. در تصویر، رگبار شدیدی در حال باریدن بود. ابرهای تیره و آسمان پر از ابر، به طرز بی‌رحمانه‌ای وحشتناک جلوه می‌‌کرد. این تابلو‌ با تابلو‌های دیگر هیچ هماهنگی نداشت اما پادشاه پس از چند روز اعلام کرد که تابلوی دوم برنده‌ی مسابقه است.

پادشاه هنرمندان را جمع کرد و توضیح داد:

به تابلوی دوم خوب دقت کنید. در بریدگی یکی از صخره‌ها، جوجه پرنده‌ای آرام در میان غرش وحشیانه‌ی طوفان نشسته است و اضافه کرد، آرامش آن چیزی نیست که در مکانی پر سر و صدا، آرام و بدون مشکل یافت شود؛ آرامش در درون شماست. آرامش آن چیزی است که در میان شرایط دشوار، در قلب شما حفظ می‌شود و وجود دارد، این تنها معنای حقیقی آرامش است.

بسیاری از انسان‌ها تصور می‌کنند که باید شرایط خود را تغییر دهند تا به آرامش برسند، در حالی که آرامش در درون ماست نه بیرون از ما.

بهترین راه ایجاد آرامش درونی  در ارتباط با خدا بدست می آید.

دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند؛

شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

ثروت، مرا هم با خود می بری؟

ثروت جواب داد:

نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

غرور لطفاً به من کمک کن.

نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

غم لطفاً مرا با خود ببر.

آه عشق؛ آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.

صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.

هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

چه کسی به من کمک کرد؟

دانش جواب داد: او زمان بود.

زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

چون تنها زمان، بزرگی عشق را درک می کند.

شنبه 11 آبان 1392برچسب:, :: 21:25 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

یک کشتی گرفتار دریای طوفانی شد و غرق شد و تنها دو تن از سرنشینان این کشتی که شنا بلد بودند توانستند خود را به یک جزیره خشک کوچکی برسانند.

این دو نفر دو دوست قدیمی بودند. به جزیره که رسیدند فهمیدند راهی برای نجات در این جزیره ندارند جز اینکه به درگاه خداوند دعا کنند تا آنان را نجات دهد. برای اینکه بفهمند دعای چه کسی مؤثرتر است، جزیره را به دو قسمت تقسیم کردند و هر یک در بخش خود شروع به دعا کردند.



ادامه مطلب ...
جمعه 10 آبان 1392برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد.

 مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب ، چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.

 مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود، لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت.

 مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست.

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

جمعه 10 آبان 1392برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : قهار متولی طاهر

در صحرا میوه کم بود؛ خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : هر کس تنها می تواند یک میوه در روز بخورد.

این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید؛ مدتی بعد ،‌ آنجا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند.

خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت : بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند . پیامبر با پیام تازه به شهر آمد؛ اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .

کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده؟ اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند؛ بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند . اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند.

                                     قصه هایی برای پدران، فرزندان و نوه ها از پائولوکوئیلو

دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, :: 20:33 :: نويسنده : قهار متولی طاهر
درباره وبلاگ

«محبت را به دل دادن صفای سینه می خواهد/به یاد یک دگر بودن دل بی کینه می خواهد»
پيوندها
خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن">خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فکری زیبا و آدرس hosseinmot57.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 249
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 274
بازدید ماه : 1069
بازدید کل : 96213
تعداد مطالب : 335
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



دریافت كد ساعت
داستان روزانه

كد موسيقي براي وبلاگ